عشق نهان

هر کجا هستم باشم آسمان مال من است پنجره فکر زمین مال من است

عشق نهان

هر کجا هستم باشم آسمان مال من است پنجره فکر زمین مال من است

عشق تلخ

نیمه شب آواره و بی حس وحال

در سرم سودای جامی بی زوال

پرسه ای آغاز کردیم در خیال

دل به یاد آورد ایام وسال

از جدایی یک دو سالی می گذشت

یک دو سال از عمر رفت و بر نگشت

دل به یاد آورد اول بار را

خاطرات اولین دیدار را

آن نظر بازی آن اسرار را

آن دو چشم مست آهو وار را

همچون راضی مبهم وسر بسته بود

چون من از تکرار او هم خسته بود

آمد و هم اشیان شد با من او

همنشین و هم زبان شد با من او

خسته جان بودم که جان شد با من او

ناتوان بود و توان شد با من او

دامنش شد خوابگاه خستگی

اینچنین آغاز شد دل بستگی

وای از آن شب زنده داری تا صحر

وای از آن عمری که با او شد به سر

مست او بودم زدنیا بی خبر

دم به دم این عشق می شد بیشتر

آممد و در خلوتم دمساز شد

گفتگوها بین ما آغاز شد

گفتمش در عشق پا برجاست دل

گر گشایی چشم دل زیباست دل

گر تو زورق بان شوی دریاست دل

بی تو شام بی فرداست دل

دل زعشق روی تو حیران شده

در پی عشق تو سرگردان شده

گفت در عشقت وفادارم بدان

من تو را بس دوست میدارم بدان

شوق وسلت را به سر دارم بان

چون تویی مخمور خمارم بدان

با تو شادی می شود غم های من

با تو زیبا می شود فردای من

گفتمش عشقت به دل افزون شده

دل به جادوی رخت افزون شده

جز تو هر یاری به دل مدفون شده

عالم از زیباییت مجنون شده

بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش

طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش

در سرم جز عشق او سودا نبود

بهر کس جز او در این دل جا نبود

دیده جز بر روی او جا نبود

همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود

خوبی او شهره آفتاب بود

در نجابت در نکوهی طاق بود

روزگار اما وفا با ما نداشت

طاقت خوشبختی ما را نداشت

پیش پای عشق ما سنگی گذاشت

بی رگمان از مرگ ما پروا نداشت

آخر این قصه هجران بود وبس

حسرت و رنج فراوان بود و بس

یار ما را از جدایی غم نبود

در غمش مجنون و عاشق کم نبود

برسر پیمان خود محکم نبوذد

سهم من از عشق جز ماتم نبود

با من دیوانه پیمان ساده بست

ساده هم آن عهد و پیمان را شکست

بیخبر پیمان یاری را گسست

این خبر ناگاه پشتم را شکست

آن کبوتر راحت ازبند رست

رفت و با دلداری دیگرعهد بست

با که گویم او که همخون من است

خسم جان و تشنه خون من است

بخت بد این وصل او قسمت نشد

این گدا مشمول آن رحمت نشد

آن طلا حاصل به این قیمت نشد

عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست

با چنین تقدیر بد تقریر نیست

از غمش با دود ودم همدم شدم

باده نوش غصه ی او من شدم

مست و مخمور و خراب از غم شدم

زره زره آب گشتم کم شدم

آخر آتش زد دل دیوانه را

سوخت بی پروا پر پروانه را

عشق من از من گذشتی خوش گذر

بعد ازاین حتی تو اسمم را نبر

خاطراتم را تو بیرون کن زسر

دیشب از کف رفت فردا را نگر

آخرین یکبار از من بشنو پند

بر من و بر روزگارم دل نبند

عاشقی را دیر فهمیدی چه سود

عشق دیرین گسسته تار و پود

گر چه آب رفته باز آید به رود

ماهی بیچاره اما مرده بود

بع از این هم آشیانت هر کس است

باش با او یاد تو هم ما را بس است

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد